کاش که من بودمی هم ره باد صبا


تا گذری کردمی وقت سحر بر سبا

نامه ی بلقیس جان سوی سلیمان دل


کس نرساند مگر هدهد باد صبا

گر بگشاید ز هم چین سر زلف دوست


بیش نبوید کسی نافه ی مشک ختا

بی هده جان می کنم خون جگر می خورم


این منم آخر چنین دوست کجا من کجا

مهر تو با جان من در ازل آمیختند


هجر ، مرا و تو را کی کند از هم جدا

آری اگر حاسدان تعبییه ای ساختند


شکر که نومید نیست بنده ز فضل خدا

ور بستاند ز من دنیی و دین باک نیست


بر همه چیز دگر غیر تو دارم رضا

یوسف جانم تویی زنده به بوی تو ام


چند کنم پیرهن در غم هجرت قبا